[Forwarded from سیدحسن هاشمی]

مارتین لوتر کینگ، مبارز بزرگ آمریکایی در کتاب خاطراتش ﻣﻰنویسد:

روزی در بدترین حالت روحی بودم، فشارها و سختىﻫﺎ جانم را به تنگ آورده بود. سر در گم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، با حالتی غریب و روحى ﺑﻰجان و ﺑﻰتوان به زندگی خود ادامه ﻣﻰدادم. 

همسرم مرا دید به من نگاه کرد و از من دور شد، چند دقیقه بعد با لباس سر تا پا سیاه روی سکوى خانه نشست. دعا خواند و سوگوارى کرد!

با تعجب پرسیدم: چرا سیاه پوشیدهﺍی؟ چرا سوگواری ﻣﻰکنی؟ 

همسرم گفت: مگر ﻧﻤﻰدانی او مُرده است؟ 

پرسیدم: چه کسی؟ 

همسرم گفت: خدا. خدا مُرده است! 

با تعجب پرسیدم: مگر خدا هم ﻣﻰمیرد؟ این چه حرفی است که ﻣﻰزنی؟ 

همسرم گفت: رفتار امروزت به من گفت که خدا مُرده و من چقدر غصه دارم، حیف از آرزوهایم.

اگر خدا نمُرده پس تو چرا اینقدر غمگین و ناراحتی؟ 

او در ادامه ﻣﻰنویسد: در آن لحظه بود که به زانو در آمدم گریستم. 

راست ﻣﻰگفت، گویا خدای درون دلم مُرده بود. 

بلند شدم و براى ناامیدیﺍم از خدا طلب بخشش کردم.

هیچوقت نا امید نشوید، خداوند هرگز ﻧﻤﻰمیرد.!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آیتونزوان تدریس خصوصی آیلتس هورامان گروه کوهنوردی شیراز وبلاگ جامع گردشگری و توریست علم و تکنولوژی Dan آواز عاشقانه ی ما ،درگلو شکست... ترفند برتر مرجع خبری اخبارآزمون